فاطر در قرآن شش بار آمده و در همه موارد به عنوان اسم خدا وارد شده است که برخى را یادآور مىشویم:
1 - قل اغیر الله اتخذ ولیا فاطر السموات والارض(انعام، 14):
بگوآیا جز خدا براى خویش سرپرستى بگیرم خدائى که آفریننده آسمانها و زمین است.
2 - فاطر السموات و الارض انت ولیی فیالدنیا و الآخرة(یوسف، 101):
اى خداى آفریننده آسمانها و زمین تو سرپرست من در دنیا و آخرتى.
3 - قالت رسلهم افی الله شک فاطر السموات و الارض(ابراهیم، 10):
پیامبران آنان گفتند: آیا در وجود خدا شک است درحالى که آفریننده آسمانها و زمین است؟. (3)
در این موارد ششگانه «فاطر» به تنهائى وصف خدا قرار نگرفته، بلکه به صورت اضافه «سموات و ارض» به کار رفته است.
اکنون باید دید معناى لغوى «فاطر» چیست؟
فاطر از «فطر» گرفته شده و معناى آن گشودن و آشکار کردن است، از این جهتخوردن غذا هنگام مغرب را افطار مىگویند، زیرا روزهدار در این زمان دهان خود را از نظر غذا خوردن، باز مىکند. و نیز در دوشیدن گوسفند بکار مىرود، مىگویند: «فطرت الشاة فطرا حلبتها» زیرا با دوشیدن چشمه پستان باز مىشود.
از کلام راغب استفاده مىشود که معنى واقعى «فطر» دو نیم کردن از طرف درازا است، چنانکه مىفرماید:
السماء منفطر به کان وعده مفعولادر آن روز آسمان شکافته مىشود و وعده او تحقق مىیابد.
اکنون سخن در این است که چرا در آفرینش موجودات کلمه «فطر» به کار رفته است، شاید نکته آن این باشد که با خلقت، عدم که نوعى ظلمت است، شکافته و هستى از آن بیرون کشیده مىشود و شاید معنى «فاطرالسموات والارض» این است که آنها را از تاریکى عدم به روشنى وجود آورد.
علامه طباطبائىقدس سره مىفرماید: «بکار بردن «فاطر» در مورد خدا نوعى استعاره است تو گوئى عدم را مىشکافد و از دل آن آسمانها و زمین را بیرون مىکشد. و مقصود این است که خدا آفریننده آسمانها و زمین، بدون الگوى پیشین است و در این صورت با اسم «بدیع» و «مبدع» یکسان خواهد بود، با این تفاوت در به کار بردن «مبدع» عنایتبه این است که آفرینش بدون مثال و الگو بوده است، درحالى که در استعمال «فطر» عنایتبه این است که از عدم پدید آورده و نبود را بود کرده است و اینکه کار خدا مانند: نجار و دیگر سازندههاى بشرى نیست که فعل خود را از ترکیب مواد قبلى پدید مىآورند.
ودر هر حال اسم «فاطر السموات» حاکى از استمرار این فعل است، نه اینکه تنها در گذشته انجام داده است.
این اسم در قرآن یک بار آمده و وصف خدا قرار گرفته است، چنانکه مىفرماید:
فالق الاصباح و جعل اللیل سکنا و الشمس و القمر حسبانا ذلک تقدیر العزیز العلیم(انعام، 96):
او شکافنده صبح است، شب را براى آرامش و خورشید و ماه را روى نظم معین مقرر داشت، این است ا ندازهگیرى خداى قدرتمند و دانا.
اکنون باید دید معنى «فلق» چیست؟
ابن فارس مىگوید: معنى لغوى آن فرجه و جدائى دو شئ است.
راغب مىگوید: فلق به معناى جدا کردن چیزى از چیزى است، چنانکه مىفرماید: ان الله فالق الحب والنوى:
خدا شکافنده دانه و هستهها است، وباز مىفرماید: اعوذ برب الفلق(فلق،1):
پناه مىبرم به خداى صبح.
و درهر حال بدین جهت در مورد صبح کلمه فالق به کار رفته است که روشنائى ظلمت را مىشکافد.
اکنون برگردیم مفاد صفات وارد در آیه را توضیح دهیم در آیه درباره خدا سه صفت وارد شده است:
1 - فالق الاصباحشکافنده صبح و اصباح به معنى صبح است نه به معنى مصدرى.
2 - و جعل اللیل سکنا شب را آرامگاه قرار داد. روح و بدن هر دو در فضاى تاریک و درخواب آرامش مىیابند.
3 - واشمس والقمر حسبانا خورشید و ماه با نظم معینى مىگردند.
و طبعا حرکت و گردش منظم آنها وسیله محاسبات مردم مىباشد و در آیه دیگر به آن تصریح کرده مىفرماید:
هو الذی جعل الشمس ضیاء و القمر قدره منازل لتعلموا عدد السنین والحساب(یونس، 5):
او است که خورشید را درخشنده و ماه را نورانى قرار داد و براى ماه منزلهائى قرار داد تا از این طریق مردم از شمارش سال و محاسبات خود آگاه شوند.
این اسم در قرآن یک بار و به عنوان وصف خدا وارد شده است، چنانکه مىفرماید: «ان الله فالق الحب والنوى یخرج الحی من المیت و مخرج المیت من الحی ذلکم الله فانی تؤفکون»(انعام، آیه 95).
خدا شکافنده دانه و هسته خرما است، زنده را از مرده، و مرده را از زنده بیرون مىآورد، اینچنین استخدا چرا از حق سر مىپیچید.
راغب مىگوید: «حب» و «حبة» در گندم و جو و مانند آن به کار مىرود چنانکه مىفرماید: «کمثل حبة انبتتسبع سنابل فی کل سنبلة ماة حبة»مانند دانهاى که هفتسنبل رویانده و در هر سنبل یکصد دانه است.
«نوى» جمع «نواه» به معنى هسته خرما و مانند آن است.
مقصود این است که خدا با شکافتن دانه و هسته، موجودات زندهاى به نام گیاه و درخت پدید مىآورد و از این طریق مردم را روزى مىدهد.
اکنون باید دید مقصود از بیرون آوردن مرده از زنده و بالعکس خصوصا در مورد دانه و هسته چیست؟
در اینجا مىتوان دو بیان ارائه کرد:
1 - دانه و هسته از حیات و زندگى فقط استعداد آن را دارند که اگر تحتشرائطى قرار گیرند به صورت گیاه تبدیل مىشوند، و هرگز در درون آنها حیات نباتى به صورت بالفعل موجود نیست، و اگر دانه را بجوشانیم دیگر سبز نمىشود زیرا استعداد موجود در آن از بین مىرود.
2 - گیاه شناسى امروز مىگوید، اجزاى زندهاى در درون هسته و دانه هست چیزى که هست احتیاج به شرائط خاصى دارد تا رشد و نمو کند.
بنا بر تفسیر دوم مقصود از «مرده» قشر دانه و حبه است که با شکافتن آن زنده بیرون مىآید، درحالى که بنابر بیان اول خود هسته و دانه بر اثر داشتن استعداد تبدیل به موجود زنده مىشود.
و در هر حال از نظر بیان عرفى مىگویند: مرده را زنده کرد.
خلاصه این آیه مانند آیات دیگر بیانگر سنتهاى الهى است،چنانکه مىفرماید:
«تولج اللیل فی النهار و تولج النهار فی اللیل و تخرج الحی من المیت و تخرج المیت من الحى و ترزق من تشاء بغیر حساب»(آل عمران، آیه 28).
شب را در روز، روز را در شب وارد مىسازد، زنده را از مرده، و مرده را از زنده بیرون مىآورد و هرکس را بخواهد روزى بىحساب مىدهد.
در اینجا دو احتمال دیگر نیز وجود دارد که یادآور مىشویم:
1 - مقصود از مرده گل و خاک است که دانه و هسته در دل آنها پنهان است.
2 - از آنجا که گاهى از انسان مؤمن فرزند کافر، و از انسان کافر، فرزند مؤمن به وجود مىآید این نوع توالد را مىتوان اخراج حى از میت و بالعکس دانست و قرآن ایمان را حیات و نور، و کفر را مرگ و ظلمت مىداند چنانکه مىفرماید:
«اومن کان میتا فاحییناه و جعلنا له نورا یمشی به فی الناس کمن هو فیالظلمات لیس بخارج منها»(انعام، 132).
آیا آن کس که مرده بود و او را زنده کردیم و براى او نورى قرار دادیم که در میان مردم در پرتو آن راه مىرود مانند کسى است که در تاریکىها باشد و از آن بیرون نیاید.؟!
فتاح در قرآن یک بار و به عنوان وصف خدا وارد شده است،چنانکه مىفرماید:
«قل یجمع بیننا ربنا ثم یفتح بیننا بالحق و هو الفتاح العلیم»(سباء، 261).
بگو پروردگار ما، ما را گرد مىآورد آنگاه میان ما به حق داورى مىکند زیرا او داورى کننده داناست.
معناى لغوى «فتح» که «فتاح» مبالغه آن است، گشودن است. ولى در اینجا کنایه از حکم و داورى است. بنابراین «فتاح» از اسماء حسنى است و به معنى داور مىباشد، به گواه این که بعد از آن کلمه علیم آمده است.
گاهى تصور مىشود که «فتاح» به معنى «فاتح» و پیروز است درحالى که اگر مقصود این بود، مناسب بود جاى علیم با اسم «عزیز» همراه باشد گواه دیگر بر این که فتاح به معنى داور است، آغاز آیه است که مىفرماید: «قل یجمع بیننا ربنا» واز این جا روشن مىشود که مقصود از «خیرالفاتحین» همان «خیرالحاکمین» است زیرا داورى دیگران گاهى بر اساس عدل و گاهى براساس جور است، گاهى به واقع مىرسد و گاهى خطا مىکنند درحالى که داورى خدا از این نقایص پیراسته است.
حرف قاف
این اسم مرکب در قرآن یک بار و به عنوان وصف خدا وارد شده است، چنانکه مىفرماید:
«افمن هو قائم على کل نفس بما کسبت و جعلوا لله شرکاء قل سموهم ام تنبئونه بما لا یعلم فی الارض ام بظاهر من القول بل زین للذین کفروا مکرهم و صدوا عن السبیل و من یضلل الله فما له من هاد»(رعد،33).
آیا کسى که بر کار هر انسانى ناظر است (مانند بتها است) براى خدا شریکانى قرار دادهاند، بگو آنها را نام ببرید، یا اینکه مىخواهد او (خدا) را در زمین به چیزى آگاه کنید که از آن بىخبر است، یا گفتارى ظاهرى و نادرست مىگویید بلکه مکر کافران در نظرشان زیبا جلوه کرده واز راه راستباز ماندهاند و هرکه را خدا گمراه کند راهنمائى ندارد.
مفاد آیه این است که موجود شایسته عبادت است که از همه حالات انسان عبادت کننده آگاه باشد و او جز خدا کسى نیست، این که گروهى براى خدا شریک قرار مىدهند در مورد آنها سه فرضیه باطل مطرح است:
1 - نام این شرکا را ببرند تا درباره آنها مطالعه شود که آیاواقعا واجد صفات خداوندى مىباشند تا مورد پرستش قرار گیرند، واگر آنها لات و عزى را نام ببرند همگى مىدانیم که آنها جمادى بیش نیستند و شایستگى عبادت را ندارند.
2 - یا این افراد ناآگاه مىخواهند خدا را از شریکانى آگاه سازند که خدا از آنها خبر ندارد، این فرضیه نیز باطل است، زیرا چیزى از دایره علم الهى بیرون نیست.
3 - آنان گفتارى ظاهرى و نادرست مىگویند و آنچه را که خدا نیست، خدا مىنامند.
و شاید فرض اخیر درستتر باشد زیرا آنان هم مىدانستند که بتهاى مورد پرستش آنها کارهاى نیستند و صفات معبود در آنها وجود ندارد، و همچنین از احاطه علم خدا آگاه بودند و پس فرض اخیر متعین است و در ذیل آیه مىفرماید:
مکر و حیله کافران براى آنها زیبا جلوه کرده واز راه حق باز ماندهاند، و هرگز هدایت نخواهند شد.
واین جمله مىرساند که آنها با الفاظ بازى مىکنند، غیر خدا را خدا مىنامند و آن را مىپرستند.
اکنون که معنى آیه روشن شد باید دید مقصود از اسم «قائم على کل نفس بما کسبت» چیست؟
این جمله کنایه از سلطه گسترده حق استبر هر انسانى، زیرا کسى که بالاسر انسان مىایستد برکارهاى او اشراف واز تمام خصوصیات آگاه است، تو گوئى خدا مثل موجودى است که از افق برتر مراقب همه اعمال انسانها است.
لفظ «قائم» در قرآن به معنى حافظ و نگهبان استعمال شده است چنانکه مىفرماید:
«و منهم من ان تامنه بدینار لا یؤده الیک الا ما دمت علیه قائما»(آل عمران، 75).
برخى از این اهل کتاب به گونهاى پست هستند که اگر او را براى دینارى امین بشمارى (دراختیارش بگذارى) هرگز رد نمىکند، مگر این که بر او مسلط باشى.
این اسم در قرآن یک بار آمده و وصف خدا قرار گرفته است، چنانکه مىفرماید:
«غافر الذنب و قابل التوب شدید العقاب ذی الطول لا اله الا هو الیه المصیر»(غافر، ، 31).
آمرزنده گناه، پذیرنده توبه، سخت کیفر، مقتدر، خدائى جز او نیست، سرانجام به سوى او است.
با توجه به اینکه «توب» و «توبه» دو مصدر فعل «تاب» مىباشند، و ما در بحث از اسم «تواب» در این باره سخن گفتیم، در اینجا نیاز به تکرار نیست.
اسم قادر در قرآن هفتبار آمده و در همه موارد وصف خدا قرار گرفته است که دو نمونه را یادآور مىشویم:
1 - «قل ان الله قادر على ان ینزل آیة و لکن اکثرهم لا یعلمون»(انعام،37).
بگو خدا توانا است که آیهاى را فرو فرستد ولى بیشتر شما نمىدانید.
2 - «انه على رجعه لقادر»(طارق، 8) خدا بربازگرداندن انسان توان است. (1)
اسم قدیر در قرآن چهل و پنجبار آمده ودر همه موارد وصف خداوند است که برخى را بیان مىکنیم:
1 - «فیغفر لمن یشاء و یعذب من یشاء والله على کل شی قدیر»(بقره، 284).
هرکس را بخواهد مىبخشد، و هرکس را بخواهد عذاب مىکند، خدا بر همه چیز توانا است.
این اسم گاهى مجرد از اسمهاى دیگر آمده چنان که در سى و سه مورد مىفرماید:
«ان الله على کل شی قدیر»و گاهى همراه با اسم علیم. مانند «ان الله علیم قدیر»(نمل، آیه 75) و گاهى با «عفو» «ان الله کان عفوا قدیرا»(نساء، آیه149).
قدرت و علم از مشهورترین صفات خدا، و قادر و عالم و قدیر و علیم از بارزترین اسمهاى خدا مىباشند بدین جهت مناسب است مقدارى درباره قدرت بحث کنیم، نخست معناى لغوى قدرت را توضیح مىدهیم.
قادر و قدیر به معنى توانا است و قدرت به معنى استطاعت و توانایى است، ولى سخن در همین است که قدرت از «قدر» گرفته شده و آن به معنى اندازه است، چگونه از آن لفظ قادر و قدرت گرفته شده که مفاد آن توانا و توانایى است.
شاید نکته آن این باشد که انسان توانا آنگاه که بخواهد کارى را انجام دهد، مورد فعل را اندازهگیرى مىکند، آنگاه که از این نظر فارغ شد، قدرت خود را بکار مىبندد.
بنابراین، اشتقاق قدیر و قادر از «قدر» به معنى اندازه نیازى، به تطور در معنى «قدر» دارد. چنانکه مىفرماید: «قد جعل الله لکل شی قدرا»(طلاق،3). خدا براى هر چیزى اندازهاى معین کرده است.
قدرت در اصطلاح متکلمان دو تعریف دارد:
انطباق هر دو در مورد خدا با مشکل روبرو است.
1 - صحة الفعل والترک: امکان داشتن فعل و ترک یعنى قادر کسى است که هم انجام کارى براى او ممکن است و هم ترک آن.
2 - الفعل عندالمشیئة والترک عند عدمها: انجام کار به هنگام خواستن و ترک آن به هنگام نخواستن یعنى قادر کسى است که اگر اراده کند انجام مىدهد، و اگر اراده نکند، انجام نمىدهد. ویا اگر نخواست انجام نمىدهد.
ولى هر دو تعریف درباره انسان صادق است و نمىتوان قدرت خدا را با آن دو تعریف کرد.
زیرا در تعریف نخست کلمه «صحت» (امکان) بکار رفته است، قهرا قادر کسى است که در آن امکان فعل و ترک باشد، و مقام واجب الوجود پیراسته از صفت امکان است، زیرا این امکان یا امکان ذاتى و ماهوى است که ملازم با ماهیت است، مانند اتصاف ماهیت انسان به امکان و یا امکان استعدادى است که صفت ماده مىباشد مانند دانه که امکان گیاه شدن را دارد و ذات اقدس خداوند منزه از ماهیت و ماده است.
اما تعریف دوم مربوط به فاعلى است که با مشیت کار مىکند، یعنى خواست و اراده زاید بر ذات، و این در موردى صادق است که ذات فاعل براى ایجاد فعل کافى نباشد، بلکه در سایه اراده مشیت زاید بر ذات توانا مىگردد واین درباره خدا متصور نیست.
از این جهت نمىتوان قدرت خدا و قدرت مخلوق را با یک تعریف بیان کرد.
واقعیت قدرت را مىتوان چنین بیان کرد: هر موقع فاعل را با فعلى بسنجیم یکى از سه حالت را دارد:
1 - فعل ملازم با فاعل است مانند حرارت نسبتبه آتش.
2 - ترک فعل ملازم با فاعل است مانند سردى نسبتبه آتش.
3 - وجود و عدم فعل نسبتبه فاعل یکسان است، یعنى نه مقید به فعل است که فعل حالت ضرورت به خود بگیرد، و نه مقید به ترک است که فعل حالت امتناع به خود بگیرد، بلکه نسبتبه هردو یکسان است.
هرگاه فاعلى نسبتبه فعل و ترک حالتیکسانى را به خود گرفتبه او قادر و توانا مىگوییم.
بنابراین مىتوان هر دو تعریف گذشته را اصلاح کرد، اما تعریف نخستبگوییم مقصود از صحتبیان تساوى دو نسبت است، یعنى فاعل نسبتبه یکى از دو طرف فعل و ترک ملزم نیست، بلکه مختار است.
واما در باره تعریف دوم که یادآور شدیم فاعلى که با مشیت کار کند، فاعل ناقص است روى مبناى اشاعره است که مشیت را زاید بر ذات مىدانند. ولى بنابر عینیت مشیتبا ذات در این صورت فاعل ناقص نخواهد بود.
و در هر حال ملاک قادر با فاعل موجب، در داشتن اختیار و فقدان آن است. قادر انجام دهنده کارى است که با اختیار انجام دهد، در مقابل فاعل مضطر و موجب، و صفت قادر مانند دیگر صفات ذاتى است که در حمل آن بر ذات خدا، باید جنبههاى کمال را گرفت و از جنبههاى نقص صرف نظر کرد.