آن حضرت در زمان نمرود که در عجم به کیکاوس معروف بود،زندگى مى کرد.نمرود مردى باقوت وحشمت بود.سپاه بسیار داشت ودر سرزمین بابل آنزمان وکوفه زمان ما حکومت مى کرد.چهارصد صندلى طلا داشت که برروى هریکجادوگرى نشسته وجادو مى نمود.او یکشب در خواب دید که ستارهاى در افقپدیدار شد ونورش بر نورخورشید غلبه نمود.نمرود وحشت زده از خواب بیدار شدو جادوگران را احضار نموده وتعبیر خواب خود را از آنان جویا شد.گفتند طفلى دراین سال متولد مى شود که سلطنت تو بدست او نابود مى شود.وهنوز آن طفل ازصلب پدر به رحم مادر منتقل نشده است.
نمرود دستور داد که بین زنان ومردانجدایى اندازند و کودکى که در آن سال متولد میشود،اگر پسر است،بکشند.واگردختر است،باقى بگذارند.تارخ که یکى از مقربّان نمرود بود شبى پنهانى نزدهمسرش رفت ونطفه ابراهیم بسته شد.هنگام تولد کودک،مادر ابراهیم (ع) به داخلغارى رفت وابراهیم (ع) در آنجا متولد شد.مادر،کودکش را درغار گذاشت وبه شهرمراجعت نمود.او همه روزه به غار مى رفت وبه فرزندش شیر مى داد وبرمى گشت.رشد یک روز آن حضرت مطابق یکماه کودکان دیگر بود.پانزده سال گذشتودراین مدت ابراهیم (ع) جوانى قوى شده بود.روزى با مادرش به طرف شهرحرکت کردند .در راه به گله شترى رسیدند.ابراهیم (ع)از مادر پرسید:خالق اینهاکیست؟گفت آنکه آنهارا خلق کرد و رزق مى دهد وبزرگ مى نماید.ابراهیم (ع) درشهر با گروههاى بت پرست وارد بحث مى شد وآنها را محکوم مى نمود.واقرار بهخداى نادیده کرد.به مصداق آیه شریفه «فلما جنّ علیه اللیل راى کوکباً...» چون مذاهب آنهاراباطل دید وباطل نمود،فرمود: انّى وجهّتوجهى ...» بعد ابراهیم (ع) را به دربار نمرود بردند.نمرود مرد زشترویى بود ولى دراطرافش غلامان وکنیزان زیبا بودند.ابراهیم (ع) از عمویش آذر پرسید:اینها چهکسى هستند؟آذر گفت اینها غلامان وکنیزان وبندگان نمرودند! ابراهیم (ع) تبسمى کردوگفت چگونه است که بندگان و کنیزان و غلامان از خدایشان زیباترند؟آذر گفتاز این حرفها نزن که تورا مى کشند.آمده است که آذر بت مى ساخت وبه ابراهیم (ع)مى داد تا بفروشدوابراهیم (ع) هم طناب به پاى بتها مى بست ومى گفت:بیاییدخدایى را بخرید که نمى خورد و نمى بیند و نمى آشامد و نه نفعى مى رساند ونهضررى !با این تعریف ابراهیم (ع) کسى بتها را نمى خرید.وبتها را به نزد آذر برمى گرداند.
نمرودیان سالى دوبار در فروردین جشن مى گرفتند.در یکى از جشنها موقعخروج از شهر،آذر به ابراهیم (ع)پیشنهاد نمود که او هم به جشن برودتا شاید جشنآنهارا تماشاکرده وزبان از بدگویى بتها بردارد.ولى روز بعد موقع رفتن،ابراهیم(ع)گفت من مریض هستم!لذا همه با زینت تمام از شهر بیرون رفتند بجز ابراهیم (ع)که تبرى برداشت و به بتخانه رفت وهمه بتهارا شکست.سپس تبر را بر دوش بتبزرگانداخت. «فجعلهم جُذاذاً الاّ کبیراً لهم» همه بتهارا خورد کرد مگر بُتبزرگ را.وقتى نمرود ونمرودیان باز گشتند وبه بتخانه آمدند تا خود را تبرککنند،همه بتهارا شکسته دیدند غیر از بُت بزرگ.به روایتى شیطان به آنها اطلاع دادکه ابراهیم (ع)خدایان شمارا شکسته است.صداى ناله وفریاد مردم بلند شد.نزدنمرود رفتند کهاى نمرود!خدایان مارا شکستهاند.نمرود دستور داد تا به هرکه شکدارید نزد من بیاورید.همه گفتند کار ابراهیم (ع) است.حضرت را احضار کردندوبهاو گفتند: «أ انت فعلتَ هذا بآلهتنا یاابراهیمقال بل فعلهم کبیرهم هذافاسئلوهم اِن کانوا ینطقون»» آیا تو این عمل را نسبت به خدایان مابجاآوردى ؟گفت بت بزرگ این کار را کرده است از او بپرسید اگر حرف مى زند!نمرودیان گفتند اى ابراهیم (ع) این بتها سخن نمى گویند.سپس همگى خجلوشرمنده و سر به زیر انداختند.بعد ابراهیم (ع)فرمود چیزى را عبادت مى کنید کهنه نفعى مى رساند ونه ضررو نه حرف مى زند.چون نمرودیان از جواب عاجزشدند،همگى گفتند اگر کمک کار خدایان خود هستید،ابراهیم (ع) رابسوزانید.نمرود دستور داد دیوارهاى در دامنه کوه درست کردند وبمدت یکماههیزم آورده ودر آن قرار دادند تا پرشد.بعد گفتند چگونه ابراهیم (ع) رادر آتشبیاندازیم؟شیطان بصورت آدمى ظاهر شد وگفت منجنیق بسازید!تا آن زمانمنجنیق نساخته بودند وشیطان هنگامیکه به آسمانها راه داشت از جهنم دیدار کردهودیده بود جهنمیان را با منجنیق درون آتش مى اندازند،یاد گرفته بود.لذا به آنها یادداد که چگونه این وسیله را بسازند.چهارصد نفر آمدند وهردونفر یک طناب راگرفتند و ابراهیم (ع) را بالا بردند.در این هنگام در میان فرشتگان غلغلهاى افتاد وبهپیشگاه الهى عرضه کردند که خدایا از شرق تا غرب یکنفر،تورا عبادت مى کندواوراهم که مى خواهند بسوزانند.دستور بده تا اورا یارى کنیم.خطاب آمد:بروید اگراز شما یارى خواست اورا کمک کنید.ابتدا ملک باد نزد ابراهیم (ع) آمد وگفت:منموکل باد هستم.اگر امر بفرمائید به باد امر کنم تا آتش را به خانه نمرود ببرد ونمرودیان را بسوزاند.ابراهیم (ع)فرمود پناه من خداست وبتو نیازى ندارم.ملک ابرآمد وگفت اى ابراهیم!اجازه بده تا به ابر امر کنم آتش را خاموش کند.ابراهیم(ع)گفت امر خود را به خداى نادیده واگذاردم.ملک کوه آمد وگفت اى ابراهیم!اجازه بده کوه بابل را بر سرشان خراب نمایم وهمه را هلاک کنم.ابراهیم (ع)گفت بتو نیز محتاج نیستم.بعد جبرئیل آمد وگفت اى ابراهیم!هیچ احتیاجى ندارى ؟گفت دارم اما نه بتو.گفت به که دارى ؟گفت او از همه بهتر به حال من آگاهاست.بعد از آن از طرف خدا ندا آمد: «یانار کونى برداً وسلاماً على ابراهیم»
ابراهیم از پیامبرانى است که خداوند او را بیش از دیگران با عظمت یاد نمودهاست واو را با القابى چون :حنیف،مسلم، حلیم، اوّاه، منیب،صدیقیاد کرده و بااوصافى چون:شاکرو سپاسگزار نعمتهاى خداوند،قانت و مطیع خالق توانا،داراى قلب سلیم،عامل و فرمانبردار کامل خدا،بنده مؤمن و نیکوکار،شایسته و صالحدرگاه خدا و...وى را ستوده است.و به منصبهایى چون:امامت وپیشوائى مردم،برگزیده در دوجهان و خلیل اللهى مفتخر داشته است.
از جمله الطاف الهى بر ابراهیم آنست که:
او را از پیامبران اولوا العزم قرار داد.
پیامبرى را در ذریه او قرار داد.
علم وحکمت وشریعت بوى داده است.
اورا امّت واحده خواند.
و خانه کعبه بدست او تجدید بنا شد.
مقام امامت به او تفویض شد
مدت عمر ابراهیم دویست سال بوده و در شهر خلیل الرحمن فلسطین اشغالى مدفون است.
به قسمتى از گفتگوى ابراهیم با نمرودیان توجه نمائید:
«ابراهیم به پدرش گفت:چراچیزى که نمى شنود و نمى بیند و تورا از چیزى بى نیاز نمى کند را عبادت مى کنى ؟اى پدر!من به دانشى مطلع شدهام که تو به آندست نیافتهاى .پس از من پیروى کن تا تورا به راه راست هدایت کنم.اى پدر!شیطان را نپرست که شیطان معصیت خدا را نمود.اى پدر!من مى ترسم تو دچارعذاب الهى شوى وجزو یاران شیطان گردى !پدرش جواب داد:آیا از خدایان منرویگردان شدهاى ؟اگر دست از این حرفها برندارى تورا سنگسار مى کنم!وتورا ازخود مى رانم!ابراهیم گفت با تو خداحافظى نموده واز خدا برایت طلب آمرزشمى نمایم که خدا به من مهربان است. واز شما و معبودانتان دورى مى کنم و خداى واحد را مى خوانم تا شاید با این دعا از درگاه خدا دور نشوم»
«ابراهیم به پدرش وقوم پدرش گفت:این تندیسها چیست که به آنها روى آورده وآنها را عبادت مى کنید؟گفتند:پدران ما اینها را عبادت مى کردند.ابراهیمگفت:شما وپدرانتان در گمراهى آشکار بودید.گفتند:آیا براى ما حق آوردهاى یا ازبازیگرانى ؟ابراهیم گفت خداى شما پروردگار آسمانها وزمین است که آنها را آفریدهومن بر این مطلب شهادت مى دهم.بخداقسم:وقتى نبودید براى بتهاى شما چارهاى خواهم اندیشید!پس به بتخانه رفته وبتهاى آنان را بجز بت بزرگ را تا شاید سراغ اوبروند شکست.»
«ابراهیم به آنها گفت:آیا غیر از خدا،چیزى را مى پرستید که نه به شما سودى دارد ونه ضرر؟اُف بر شما وبتهایتان چرا تعقل نمى کنید؟آنها گفتند که :او رابسوزانید وخدایانتان را یارى کنید اگر کمک کننده به خدایانتان هستید!»
«ابراهیم به پدرش و قومش گفت:چه مى پرستید؟گفتند:بتانى را مى پرستیم وپیوسته سر بر آستانشان داریم.ابراهیم گفت:آیا وقتى آنها را صدا مى زنید صداى شما را مى شنودند؟آیا سود وزیانى براى شما دارند؟آنها گفتند:بلکه پدرانمان را اینچنین یافتهایم.ابراهیم گفت آیا نمى دانید که بتهاى شما وپدرانتان با من دشمنمنند.ولى پروردگار عالمیان کسى است که مرا آفرید و هدایت کرد.او کسى است کهغذا وآشامیدنى به من مى دهد.و چون مریض شوم مرا شفا مى دهد و امیدوارم کهروز قیامت خطاهاى مرا ببخشد.»
«ابراهیم به پدرش گفت:چرا چیزى که نمى شنود و نمى بیند و تورا از چیزى بى نیاز نمى کند را عبادت مى کنى ؟اى پدر!من به دانشى مطلع شدهام که تو به آندست نیافتهاى .پس از من پیروى کن تا تورا به راه راست هدایت کنم.اى پدر!شیطان را نپرست که شیطان معصیت خدا را نمود.اى پدر!من مى ترسم تو دچارعذاب الهى شوى وجزو یاران شیطان گردى !پدرش جواب داد:آیا از خدایان منرویگردان شدهاى ؟اگر دست از این حرفها برندارى تورا سنگسار مى کنم!وتورا ازخود مى رانم!ابراهیم گفت با تو خداحافظى نموده واز خدا برایت طلب آمرزشمى نمایم که خدا به من مهربان است. واز شما و معبودانتان دورى مى کنم و خداى واحد را مى خوانم تا شاید با این دعا از درگاه خدا دور نشوم»
آن حضرت در زمان نمرود که در عجم به کیکاوس معروف بود،زندگى مى کرد.نمرود مردى باقوت وحشمت بود.سپاه بسیار داشت ودر سرزمین بابل آنزمان وکوفه زمان ما حکومت مى کرد.چهارصد صندلى طلا داشت که برروى هریکجادوگرى نشسته وجادو مى نمود.او یکشب در خواب دید که ستارهاى در افقپدیدار شد ونورش بر نورخورشید غلبه نمود.نمرود وحشت زده از خواب بیدار شدو جادوگران را احضار نموده وتعبیر خواب خود را از آنان جویا شد.گفتند طفلى دراین سال متولد مى شود که سلطنت تو بدست او نابود مى شود.وهنوز آن طفل ازصلب پدر به رحم مادر منتقل نشده است.نمرود دستور داد که بین زنان ومردانجدایى اندازند و کودکى که در آن سال متولد میشود،اگر پسر است،بکشند.واگردختر است،باقى بگذارند.تارخ که یکى از مقربّان نمرود بود شبى پنهانى نزدهمسرش رفت ونطفه ابراهیم بسته شد.هنگام تولد کودک،مادر ابراهیم (ع) به داخلغارى رفت وابراهیم (ع) در آنجا متولد شد.مادر،کودکش را درغار گذاشت وبه شهرمراجعت نمود.او همه روزه به غار مى رفت وبه فرزندش شیر مى داد وبرمى گشت.رشد یک روز آن حضرت مطابق یکماه کودکان دیگر بود.پانزده سال گذشتودراین مدت ابراهیم (ع) جوانى قوى شده بود.روزى با مادرش به طرف شهرحرکت کردند .در راه به گله شترى رسیدند.ابراهیم (ع)از مادر پرسید:خالق اینهاکیست؟گفت آنکه آنهارا خلق کرد و رزق مى دهد وبزرگ مى نماید.ابراهیم (ع) درشهر با گروههاى بت پرست وارد بحث مى شد وآنها را محکوم مى نمود.واقرار بهخداى نادیده کرد.به مصداق آیه شریفه «فلما جنّ علیه اللیل راى کوکباً...» چون مذاهب آنهاراباطل دید وباطل نمود،فرمود: انّى وجهّتوجهى ...» بعد ابراهیم (ع) را به دربار نمرود بردند.نمرود مرد زشترویى بود ولى دراطرافش غلامان وکنیزان زیبا بودند.ابراهیم (ع) از عمویش آذر پرسید:اینها چهکسى هستند؟آذر گفت اینها غلامان وکنیزان وبندگان نمرودند! ابراهیم (ع) تبسمى کردوگفت چگونه است که بندگان و کنیزان و غلامان از خدایشان زیباترند؟آذر گفتاز این حرفها نزن که تورا مى کشند.آمده است که آذر بت مى ساخت وبه ابراهیم (ع)مى داد تا بفروشدوابراهیم (ع) هم طناب به پاى بتها مى بست ومى گفت:بیاییدخدایى را بخرید که نمى خورد و نمى بیند و نمى آشامد و نه نفعى مى رساند ونهضررى !با این تعریف ابراهیم (ع) کسى بتها را نمى خرید.وبتها را به نزد آذر برمى گرداند.
نمرودیان سالى دوبار در فروردین جشن مى گرفتند.در یکى از جشنها موقعخروج از شهر،آذر به ابراهیم (ع)پیشنهاد نمود که او هم به جشن برودتا شاید جشنآنهارا تماشاکرده وزبان از بدگویى بتها بردارد.ولى روز بعد موقع رفتن،ابراهیم(ع)گفت من مریض هستم!لذا همه با زینت تمام از شهر بیرون رفتند بجز ابراهیم (ع)که تبرى برداشت و به بتخانه رفت وهمه بتهارا شکست.سپس تبر را بر دوش بتبزرگانداخت. «فجعلهم جُذاذاً الاّ کبیراً لهم» همه بتهارا خورد کرد مگر بُتبزرگ را.وقتى نمرود ونمرودیان باز گشتند وبه بتخانه آمدند تا خود را تبرککنند،همه بتهارا شکسته دیدند غیر از بُت بزرگ.به روایتى شیطان به آنها اطلاع دادکه ابراهیم (ع)خدایان شمارا شکسته است.صداى ناله وفریاد مردم بلند شد.نزدنمرود رفتند کهاى نمرود!خدایان مارا شکستهاند.نمرود دستور داد تا هرکه راشکدارید نزد من بیاورید.همه گفتند کار ابراهیم (ع) است.حضرت را احضار کردندوبهاو گفتند: «أ انت فعلتَ هذا بآلهتنا یاابراهیمقال بل فعلهم کبیرهم هذافاسئلوهم اِن کانوا ینطقون»» آیا تو این عمل را نسبت به خدایان مابجاآوردى ؟گفت بت بزرگ این کار را کرده است از او بپرسید اگر حرف مى زند!نمرودیان گفتند اى ابراهیم (ع) این بتها سخن نمى گویند.سپس همگى خجلوشرمنده و سر به زیر انداختند.بعد ابراهیم (ع)فرمود چیزى را عبادت مى کنید کهنه نفعى مى رساند ونه ضررو نه حرف مى زند.چون نمرودیان از جواب عاجزشدند،همگى گفتند اگر کمک کار خدایان خود هستید،ابراهیم (ع) رابسوزانید.نمرود دستور داد دیوارهاى در دامنه کوه درست کردند وبمدت یکماههیزم آورده ودر آن قرار دادند تا پرشد.بعد گفتند چگونه ابراهیم (ع) رادر آتشبیاندازیم؟شیطان بصورت آدمى ظاهر شد وگفت منجنیق بسازید!تا آن زمانمنجنیق نساخته بودند وشیطان هنگامیکه به آسمانها راه داشت از جهنم دیدار کردهودیده بود جهنمیان را با منجنیق درون آتش مى اندازند،یاد گرفته بود.لذا به آنها یادداد که چگونه این وسیله را بسازند.چهارصد نفر آمدند وهردونفر یک طنبا را گرفتندو ابراهیم (ع) را بالا بردند.در این هنگام در میان فرشتگان غلغلهاى افتاد وبه پیشگاهالهى عرضه کردند که خدایا از شرق تا غرب یکنفر،تورا عبادت مى کند واوراهم کهمى خواهند بسوزانند.دستور بده تا اورا یارى کنیم.خطاب آمد:بروید اگر از شمایارى خواست اورا کمک کنید.ابتدا ملک باد نزد ابراهیم (ع) آمد وگفت:من موکلباد هستم.اگر امر بفرمائید به باد امر کنم تا آتش را به خانه نمرود ببرد و نمرودیان رابسوزاند.ابراهیم (ع)فرمود پناه من خداست وبتو نیازى ندارم.ملک ابر آمد وگفتاى ابراهیم!اجازه بده تا به ابر امر کنم آتش را خاموش کند.ابراهیم (ع)گفت امر خودرا به خداى نادیده واگذاردم.ملک کوه آمد وگفت اى ابراهیم!اجازه بده کوه بابل رابر سرشان خراب نمایم وهمه را هلاک کنم.ابراهیم (ع) گفت بتو نیز محتاجنیستم.بعد جبرئیل آمد وگفت اى ابراهیم!هیچ احتیاجى ندارى ؟گفت دارم اما نهبتو.گفت به که دارى ؟گفت او از همه بهتر به حال من آگاه است.بعد از آن از طرفخدا ندا آمد: «یانار کونى برداً وسلاماً على ابراهیم» ابن عباس گفت اگر خدانمى فرمود سلاماً آتش چنان سرد مى شد که ابراهیم (ع)از سرما هلاکمى گردید.پس به فرشتگان امر نمود تا بازوى ابراهیم (ع) را گرفتند وآهسته در میانآتش قرار دادند ودرمیان آتش،چشمههاى آب آفرید.آمده است که نمرودیان هرچهمى کردند ابراهیم (ع) را داخل آتش بیاندازند ابراهیم (ع) نمى افتاد.شیطان بصورتآدمى به آنها گفت دو زن عریان نزدیک منجنیق بردند.یک مرتبه ابراهیم (ع) داخلآتش افتاد.علت را از شیطان پرسیدند گفت دو ملکى که ابراهیم (ع) را گرفته بودندبا دیدن دوزن عریان،از ترس خداوند بر خود پیچیدند واز ابراهیم (ع)غافلشدند.ابراهیم (ع)چهل روز در آن حال بود سپس از آتش خارج شده وبطرف شامحرکت کرد.در راه به شهر فزان رسید.دید که مردم شهر همه زینت مى کنند.علت راپرسید.گفتند که شاه ما دخترى دارد که در زیبائى بى نظیر است.اما هرچه از طرفپادشاهان براى او خواستگار آمده است،قبول نمى کند.وگفته کسى را که خودبخواهم بشوهرى انتخاب مى نمایم.هشت روز است که مردان اینجا خود را زینتکردهاند ودختر هم آنهارا تماشا مى کند شاید یکى را بپسندد!ولى تاکنون کسى راانتخاب نکرده است.ابراهیم (ع)با لباس پشمینه در کنار میدانى نشست.
ناگاه دخترترنج بدست ولباس کذایى پوشیده،با تعدادى کنیز بطرف آنجا آمدند.
چون نور محمدى (ص)رادر پیشانى ابراهیم (ع) مشاهده کرد،ترنج را بطرف ابراهیم(ع) رها کرد ورفت.پس غلامان آمدند و ابراهیم (ع) را نزد شاه بردند.شاه تا ابراهیم(ع) را دید ،گفت دخترم!شوهر خوبى انتخاب کردى .پس دختر که ساره نام داشتبه عقد ابراهیم (ع) درآمد.بعد از چندى ابراهیم (ع) به همراه ساره حرکت کردندوبه شهر خمس رسیدند.طبق دستور شاه آنجا یک پنج اموال مسافرین رابزورمى گرفتند. ابراهیم (ع) ساره را در صندوقى قرار داده بود تا از نامحرمان حفظشود.مأمورین شاه ابراهیم (ع) وصندوق را نزد شاه بردند.شاه از ابراهیم (ع) پرسیداین زن کیست؟ابراهیم (ع) گفت خواهرم است.شاه خواست به ساره جسارتى کندکه ناگاه زمین اورادر برگرفت.از ابراهیم (ع) خواهش کرد که اورا آزاد کند.ابراهیم (ع)هم دعا کرد وزمین اورا رها نمود.شاه کنیزى داشت که آن را به ساره بخشید.وگفت:هااجرک. یعنى این پاداش ت.دیگر نام کنیز هاجر شد.سپس ابراهیم (ع) با همراهانبه بیت المقدس رفتند.ببینید بزرگان چگونه امتحانهاى الهى را پشت سر گذاشتند.ازخوف لنبلونّکم بشى ء من الخوف که آتش ترس دارد.ترس از سوختن.ولى لقاءاللهبى اجر نمى شود.وقتى ابراهیم (ع) با ساره وهاجر به بیت المقدس رسیدند،
از طرف خدا ندا رسید کهاى ابراهیم!به بابل برو و نمرود را به خداپرستى دعوتنما.حضرت به بابل که کوفه امروزى است،نزد نمرود رفت واورا به خداپرستى دعوت نمود.نمرود گفت اى ابراهیم!مرا بخداى تو احتیاجى نیست.من مى خواهمپادشاهى را از خداى تو بگیرم واورا هلاک نمایم!!این بود که دستور داد تا اطاقکى به تعلیم شیطان ساختند وخود درون آن قرار گرفت وچهار کرکس اورا بلند کردندوبالابردند.چون بالا رفت تیرى بطرف آسمان انداخت.جبرئیل آن تیر را به خونماهى آغشته کرد.ماهى نالید خدایا تیغ دشمن را به خون من آغشته کردى .ندا رسیدکه تیغ را تا قیامت بر شما حرام کردم.بعد نمرود تیر خونآلود را که دید ،گفت کارخداى ابراهیم را ساختم.ابراهیم (ع) گفت از این حرف برگرد که مردن براى خدانیست.نمرود گفت اگر خداى تو زنده است،من لشکر جمع آورى مى کنم به خدایتبگو که لشکر جمع کندتا با یکدیگر جنگ کنیم!پس نمرود از اطراف عالم لشکربزرگى که سیصد فرسخ لشکرگاه آنها بود جمع کرد.ابراهیم (ع) دعا کرد که خدایا اینملعون را هلاک کن.خداوند به عدد لشکر نمرود پشه فرستاد که بر سر هر یکپشهاى نشست و در اندک زمانى اورا هلاک نمود.رئیس پشهها، پشهاى بود که یکچشم ویک پا و یک دست و نیمه بدنى داشت.آمد وروى زانوى نمرود نشست.نمرود به زنش گفت این پشهها لشکر مرا هلاک کردند .دست برد تا پشه را بکشد کهپشه بلند شد ولب بالا و لب پایین نمرود را نیش زدهآورد دماغ نمرود شد وبه داخلمغز نمرود نفوذ کرده ومشغول نیش زدن شد!صداى فریاد نمرود بلند شد و ازشدت درد خواب وخوراک از او سلبگردیدغلامانش مرتب بر سرش مى زدند تاپشه از حرکت بایستد.همانجور او را اذیت نمود تا به درک واصل شد.بقیه لشکر اوبه ابراهیم (ع) ایمان آوردند.