عیسى از پیامبرانى است که نامش در قرآن کریم بسیار برده شده و در بیشتر آیاتى که ذکرى از او شده نامش با فضیلت و عظمت توأم گشته و بعنوان «عبدالله» و کلمهخدا و روح خدا و تأییدشده به روح القدس و سایر افتخارات مفتخر گشته است.
مادرش مریم دختر عمران یکى از زنان برتر عالم است که سورهاى در قرآن بناماو وجود دارد وخداوند از او مدح نموده است.
حضرت عیسى در بیت اللحم متولد شد و در سى سالگى نبوت خود را ظاهرکرد .با اینکه او براى تأیید تورات مبعوث شده بود ولى یهود با او مخالفت مى کردندتا اینکه توطئه دستگیرى او را طرح نمودند ولى خداوند عیسى را به آسمان بالا بردودرعوض یکنفر دیگرى که شبیه عیسى بود دستگیر کرده وبه صلیب آویختند.
حضرت عیسى در زمان ظهور امام عصر به زمین فرود آمده واز یاران امام عصرخواهد شد.
به سخنان او با حواریون توجه فرمائید:
«وقتى مریم با عیسى در بغل نزد مردم آمد.مردم گفتند اى خواهر هارون!نهپدر تو مرد بدى بود و نه مادرت بدکاره!پس مریم به کودکش اشاره کرد!مردمگفتند:چگونه با کودکى که در گهواره است سخن بگوئیم؟ناگاه عیسى گفت:من بندهخدا هستم.خدا به من کتاب داده و مرا پیامبر قرار داده است و مرا هرکجا باشم بابرکت کرده و سفارش به نماز وزکات تا زنده هستم کرده است.وسفارش به نیکى بهمادرم کرده و مرا ستمکار بدبخت قرار نداده است.وسلام بر من روزى که به دنیاآمدم و روزى که مى میرم و روزى که محشور مى شوم.»
«عیسى از مردم پرسید چه کسى مرا در راه خدا یارى مى کند؟حواریون گفتندکه ما یاوران خدائیم وبه خدا ایمان داریم»
در حالات حضرت عیسى (ع)مى نویسند،که او دونفر را براى تبلیغ به شهرانطاکیه فرستاد تا حاکم ومردم آن شهر را به خداشناسى دعوت کنندوبت پرستى راکنار بگذارند.وقتى آن دو نفر نزد حاکم شهر رفتند وهدف خود را بیاننمودند،سلطان ناراحت شد ودستور داد تا آنها را در بتخانه زندانى کنند.حضرتعیسى (ع)بعد از این حادثه،وصى خود شمعون بن صفا را به انطاکیهفرستاد.شمعون نزد سلطان رفت.حاکم از او پرسید کیستى ؟گفت من مردى خیرخواه هستم که شنیدهام شما مردى خیرخواه هستید!آمدهام تا همدین شمابشوم.حاکم اورا پذیرفت وشمعون با حاکم دوست شد تا اینکه روزى شمعون باحاکم وجمعى از وزراءبه بتخانه رفتند.همه به سجده افتادند.شمعون هم به سجدهافتاد.آن دو نفر زندانى خواستند خود را به شمعون معرفى کنند ولى شمعون آنها رامتوجه کرد تا در فرصت مناسب آنها را آزاد نماید.شمعون از حاکم پرسید،اینهاخادم بتخانه هستند؟حاکم گفت خیر اینها آمده بودند تا مارا خداشناس کنند.منهمآنها را زندانى کردم.شمعون گفت مگر غیر از خداى شما،خداى دیگرى همهست؟گفت نمى دانم ولى اینها مى گویند هست.شمعون گفت خوب است از اینهادلیل براى ادعایشان بخواهیم.حاکم قبول کرد وشمعون از آنها پرسید خداى شماچکار مى کند؟گفتند خداى ما کور را شفا مى دهد.شمعون گفت بتهاى ماهم شفامى دهند.حاکم درگوش شمعون گفت گمان نمى کنم بتهاى ما شفا بدهند.شمعونگفت شما کارت نباشد این مطلب را بمن واگذارید.سپس بدستور شمعون کور را بهبتخانه آوردند.شمعون به سجده رفت ودر سجده در دل گفت:خدایا!مقصود منتوئى که احد هستى .خدایا این کور را شفابده!ناگاه کور بینا شد.سلطلت از کرامتشمعون خوشحال شدزیرا مى دانست بتها نمى توانند شفا بدهند.شمعون از آنهاپرسید خداى شما دیگر چه مى کند؟گفتند مرده را زنده مى نماید.شمعون گفت خداما هم مرده را زنده مى کند.سلطان گفت آبروى ما مى رود.شمعون گفت بیایید سرقبر پسر سلطان برویم اگر خداى شما اورا زنده کرد ما به خداى شما ایمانمى آوریم.همگى سر قبر پسر سلطان رفتند وآندونفر مبلغ دعا کردند.ناگاه پسرسلطان زنده شد.در این موقع بود که طبق شرط ،سلطان ووزرا وهمگى ایمانآوردند.ومردم شهر هم همگى ایمان آوردند.