سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بارالها ! دل های خاشعان شیفته توست، و راه های راغبانْ به سوی تو، هموار . [امام سجّاد علیه السلام ـ در زیارت امین اللّه ـ]
قرآن ، جاودانه تر از جاودانه
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» حضرت‌ یعقوب‌ (ع‌)و حضرت‌ یوسف‌(ع‌)

لقب‌ یعقوب‌ اسرائیل‌ بوده‌ که‌ «اسرا»یعنى‌ عبد وبنده‌ و«ئیل‌» یعنى‌ خدا.او درسرزمین‌ کنعان‌ که‌ نزدیک‌ مصر است‌ زندگى‌ مى‌ کرد ودوازده‌ پسر داشت‌ که‌ بنیامین‌ویوسف‌ از یک‌ زن‌ بنام‌ راحیل‌ وبقیه‌ از همسر دیگر یعقوب‌ بودند.شبى‌ یوسف‌خوابى‌ دید که‌ باعث‌ حوادث‌ بسیار مهمى‌ در خانواده‌ یعقوب‌ گردید که‌ در ضمن‌آیات‌ زیر به‌ آنها اشاره‌ مى‌ شود.یعقوب‌ در 140سالگى‌ رحلت‌ کرد وبدنش‌ را در کناربدن‌ ابراهیم‌ در خلیل‌ الرحمن‌ دفن‌ نمودند.

        یوسف‌ پیامبر بر اثر حسادت‌ برادران‌ دچار سختیهایى‌ شد وبر اثر وسوسه‌شهوانى‌ زنان‌ دچار زندان‌ شد ولى‌ بر اثر تقواى‌ الهى‌ عاقبت‌ به‌ حکمت‌ وپادشاهى‌ رسید.

 

        گفته‌ شده‌ که‌ روزى‌ یوسف‌،زلیخا را که‌ پیر شده‌ بود دید و از او علت‌ اذیتهایش‌ راپرسید.زلیخا علت‌ را زیبائى‌ یوسف‌ بیان‌ کرد.یوسف‌ گفت‌ اگر پیامبر اسلام‌ رامى‌ دیدى‌ چه‌ مى‌ کردى‌ ؟ناگاه‌ محبت‌ پیامبراسلام‌ در دل‌ زلیخا افتاد وبه‌ این‌ خاطرخدا او را جوان‌ کرد ویوسف‌ او را به‌ همسرى‌ خود درآورد.عمر یوسف‌ 120سال‌ذکر شده‌ و جنازه‌ او تا زمان‌ موسى‌ (ع‌)در مصر بود سپس‌ موسى‌ او را در فلسطین‌(خلیل‌ الرحمن‌)دفن‌ نمود.

        به‌ آیات‌ قرآن‌ در باره‌ این‌ زیباترین‌ قصه‌ دقت‌ نمائید:

  «یوسف‌   به‌ پدرش‌ گفت‌:من‌ در خواب‌ دیدم‌ که‌ یازده‌ ستاره‌ وخورشید و ماه‌برایم‌ سجده‌ کردند.

  یعقوب‌ به‌ او گفت‌:پسرم‌!این‌ خواب‌ را براى‌ برادرانت‌ تعریف‌ نکن‌ که‌مى‌ ترسم‌ مکرى‌ بر علیه‌ تو بکنند .حقیقتا شیطان‌ دشمن‌ آشکار انسان‌ است‌!خدا تورا برخواهدگزید وبتو علم‌ تعبیر خواب‌ مى‌ آآموزد و نعمتش‌ را بر تو و آل‌ یعقوب‌تمام‌ مى‌ کند همانطور که‌ نعمتش‌ را بر اجدادت‌ ابراهیم‌ واسحاق‌ کامل‌ نمود.خدایت‌دانان‌ وحکیم‌ است‌.»

   «پسران‌ یعقوب‌ به‌ او گفتند:اى‌ پدر!چرا ما را در مورد یوسف‌ امین‌ نمى‌ دانى‌ در حالى‌ که‌ ما خیرخواه‌ او هستیم‌؟او را با ما به‌ صحرا بفرست‌ تا بگردد وبازى‌ کند وما مواظب‌ او هستیم‌!

  یعقوب‌ جوابداد:اگر او را با خود ببرید من‌ غمگین‌ مى‌ شوم‌ ومى‌ ترسم‌ شما ازاو غافل‌ شده‌ و گرگ‌ او را بخورد!

  آنها گفتند: با وجود ما نیرومندان‌ اگر گرگ‌ او را بخورد ما زیانکاریم‌!

  (یعقوب‌ به‌ آنها اجازه‌ داد)و آنها یوسف‌ را بردند ودر چاه‌ انداختند!سپس‌شب‌ گریه‌ کنان‌ آمدند وپیراهن‌ خونى‌ نشان‌ یعقوب‌ دادند وگفتند که‌   اى‌ پدر!ما به‌مسابقه‌ دو رفتیم‌ ویوسف‌ را نزد کالاها گذاشتیم‌ که‌ گرگ‌ او را خورد و تو حرف‌ ما راقبول‌ نمى‌ کنى‌   حتى‌ اگر راست‌ بگوئیم‌!

  یعقوب‌ گفت‌:این‌ چنین‌ نیست‌ ونفستان‌ این‌ کار را براى‌ شما خوب‌ جلوه‌ داده‌است‌.من‌ صبر جمیل‌ مى‌ کنم‌ و از خدا دباره‌ آنچه‌ مى‌ گوئید کمک‌ مى‌ خواهم‌.»

   «زنى‌ که‌ یوسف‌ در خانه‌اش‌ بود از یوسف‌ کام‌ مى‌ خواست‌ .لذا درها را ببست‌و گفت‌:من‌ آماده‌ کام‌ خواستنم‌!یوسف‌ گفت‌:پناه‌ برخداى‌ که‌ پروردگار من‌ است‌ واوست‌ که‌ مرا گرامى‌ داشت‌.حقیقتا ستمکاران‌ رستگار نمى‌ شوند.زن‌ بدنبال‌ یوسف‌آمد و او هم‌ اگر به‌ خدا یقین‌ نداشت‌ بدنبال‌ زن‌ مى‌ رفت‌.ولى‌ ما این‌ چنین‌ بدى‌ وفحشاء را از او دور مى‌ کنیم‌ که‌ او از بندگان‌ مخلص‌ ما است‌.آندو بطرف‌ در حرکت‌کردند(زن‌ بدنبال‌ یوسف‌) و زن‌ پیراهن‌ یوسف‌ را از پشت‌ درید.ناگاه‌ شوهرش‌ رسیدوزن‌ گفت‌:سزاى‌ کسى‌ که‌ به‌ زن‌ تو نظر بد کند جز زندان‌ شدن‌ یا شکنجه‌است‌؟یوسف‌ گفت‌:او از من‌ کام‌ مى‌ خواست‌.شخصى‌ از فامیلهاى‌ زن‌ گفت‌ اگر لباس‌یوسف‌ از جلو پاره‌ شده‌ باشد زن‌ راستگوست‌ واگر از پشت‌ پاره‌ شده‌ باشد زن‌دروغگو ویوسف‌ راستگوست‌.شوهر زن‌ چون‌ دید که‌ پیراهن‌ یوسف‌ از پشت‌ پاره‌شده‌ است‌ به‌ زنش‌ گفت‌:این‌ از مکر شما زنان‌ است‌ که‌ مکر شما زنان‌ بزرگ‌ است‌!اى‌ یوسف‌!او را ببخش‌.اى‌ زن‌!چون‌ تو خطاکار هستى‌ از گناهت‌ عذرخواهى‌ کن‌!»

   «یوسف‌ در زندان‌ که‌ بود دونفر زندانى‌ نزدش‌ آمدند وگفتند:من‌ در خواب‌دیدم‌ که‌ انگور مى‌ فشارم‌.دیگرى‌ گفت‌ که‌ من‌ دیدم‌ نان‌ بر سر دارم‌ وپرندگان‌ از نان‌مى‌ خورند.تعبیرش‌ را بگو که‌ ما تو را دم‌ خوب‌ ونیکوکارى‌ مى‌ دانیم‌.

  یوسف‌ گفت‌ قبل‌ از اینکه‌ غذاى‌ شما را بیاورند من‌ تعبیر آن‌ را از علمى‌ که‌خدا به‌ من‌ آموخته‌ به‌ شما مى‌ گویم‌.من‌ کیش‌ گروهى‌ را که‌ به‌ خدا ایمان‌ نمى‌ آورند ومعاد را قبول‌ ندارند رها کرده‌ام‌ و از دین‌ اجدادم‌ ابراهیم‌ و اسحاق‌ ویعقوب‌ پیروى‌ مى‌ کنم‌.ما نباید براى‌ خدا شریک‌ بگیریم‌.این‌ (ایمان‌ به‌ خداى‌ واحد)از نعمتهاى‌ خدا بر ما و مردم‌ است‌ ولى‌ اکثر مردم‌ شکرگزار نیستند.اى‌ دویار زندانى‌ من‌!آیاخدایان‌ پراکنده‌ بهترند یا خداوتد یگانه‌ وقدرتمند؟شما (بت‌ پرستها)اسمهایى‌ که‌خودتان‌ واجدادتان‌ ساخته‌اید را مى‌ پرستید در حالى‌ که‌ خداوند آنها را تأیید نکرده‌است‌.حکم‌ مخصوص‌ خداست‌ که‌ دستور داده‌ است‌ که‌ فقط‌ او را بپرستید.این‌ دین‌استوار است‌ ولى‌ اکثر مردم‌ نمى‌ دانند.

  اى‌ دویار زندانى‌ من‌!یکى‌ از شما ساقى‌ ارباب‌ خود مى‌ شود ودیگرى‌ بر دارآویخته‌ گردد وپرندگان‌ از سر او بخورند.این‌ حکم‌ در سؤالى‌ که‌ داشتید حتمى‌ است‌.

  یوسف‌ به‌ آنکه‌ ساقى‌ ارباب‌ خود مى‌ شد گفت‌:اسم‌ مرا   راپیش‌ اربابت‌ببر!ولى‌ شیطان‌ از یاد او ببرد   ویوسف‌ چند سال‌ دیگر در زندان‌ ماند.»

   (وقتى‌ شاه‌ خواب‌ دید وکسى‌ نتوانست‌ تعبیر کند)ساقى‌ اربابش‌ نزد یوسف‌آمد و گفت‌!اى‌ یوسف‌ راستگو!تعبیر اینکه‌ هفت‌ گاو لاغر،هفت‌ گاو چاق‌ رامى‌ خورند و هفت‌ خوشه‌ سبز و هفت‌ خوشه‌ خشک‌ چیست‌؟

  یوسف‌ گفت‌:باید هفت‌ سال‌ پیاپى‌ کشت‌ کنید و مقدارى‌ از آن‌ را بعد از دروبخورید و بقیه‌ را در خوشه‌اش‌ انبار کنید.سپس‌ هفت‌ سال‌ قحطى‌ بیاید که‌ از آنچه‌ذخیره‌ شده‌ استفاده‌ مى‌ کنند و مقدارى‌ براى‌ بذر مى‌ گذارند وبعد از آن‌ قحطى‌ برطرف‌ مى‌ شود.

  (پادشاه‌ چون‌ تعبیر خواب‌ را شنید)گفت‌ او را نزد من‌ بیاورید!فرستاده‌ نزدیوسف‌ رفت‌ ولى‌ یوسف‌ گفت‌ از شاه‌ درباره‌ زنانى‌ که‌ دستهاى‌ خود را بریدند بپرس‌!که‌ خدا به‌ مکر آنان‌ دانا است‌.»

   چون‌ شاه‌ با یوسف‌ سخن‌ گفت‌ به‌ او گفت‌ که‌ تو امروز نزد ما داراى‌ مقام‌ارجمندى‌ هستى‌ .یوسف‌ گفت‌ مرا خزانه‌ دار نما که‌ من‌ نگهبان‌ِ دانایى‌ هستم‌.»

   «برادران‌ یوسف‌ نزد او آمده‌ در حالى‌ که‌ یوسف‌ آنها را شناخت‌ ولى‌ آنهایوسف‌ را نشناختند.پس‌ یوسف‌ بارهاى‌ آنها را راه‌ انداخت‌ وگفت‌:برادرى‌ را که‌ ازپدرتان‌ دارید(بنیامین‌)نزد من‌ بیاورید.آیا نمى‌ بینید که‌ من‌ پیمانه‌ را تمام‌ مى‌ دهم‌ وبهترین‌ میزبانم‌؟و اگر او را نیاورید من‌ به‌ شما پیمانه‌ نمى‌ دهم‌ و نزد من‌ مقامى‌ نخواهید داشت‌.»

   «وقتى‌ برادران‌ یوسف‌ نزد پدرشان‌ بازگشتند گفتند:اى‌ پدر!پیمانه‌(خواربار)بما ندادند پس‌ برادرمان‌ را با ما بفرست‌ تا خواربار بگیریم‌ و ما مواظب‌ او خواهیم‌بود!یعقوب‌ گفت‌:آیا به‌ شما اطمینان‌ کنم‌ همانطور که‌ درباره‌ برادرش‌ به‌ شمااطمینان‌ کردم‌؟پس‌ خدا بهترین‌ نگهبان‌ است‌ واو بخشنده‌ترین‌ بخشندگان‌ است‌.

  وقتى‌ برادران‌ یوسف‌کالاى‌ خود را گشودند،دیدند سرمایه‌ شان‌ در بارهااست‌.گفتند:اى‌ پدر!دیگر چه‌ مى‌ خواهیم‌؟این‌ سرمایه‌ مااست‌ که‌ به‌ ما پس‌داده‌اند.پس‌ ما دوباره‌ خواربار مى‌ آوریم‌ ومواظب‌ برادرمان‌ هم‌ هستیم‌ و بار شترى‌ هم‌ اضافه‌ به‌ عنوان‌ سهم‌ این‌ برادرمان‌ مى‌ گیریم‌.

  یعقوب‌ گفت‌:هرگز او را با شما نمى‌ فرستم‌ مگر اینکه‌ پیمانى‌ الهى‌ با خداببندید که‌ او را برگردانید مگر اینکه‌ گرفتار شوید.چون‌ برادران‌ این‌ پیمان‌ رادادند،یعقوب‌ گفت‌ خدا را بر آنچه‌ مى‌ گوئیم‌ شاهد مى‌ گیریم‌.

  سپس‌ یعقوب‌ گفت‌:اى‌ پسرانم‌!از یک‌ دروازه‌ وارد نشوید و از درهاى‌ مختلف‌ وارد شهر شوید ومن‌ شما را در مقابل‌ تقدیر الهى‌ هیچ‌ سودى‌ نتوانم‌ داشت‌که‌ حکم‌ فقط‌ براى‌ خداست‌ و من‌ بر او تکل‌ کرده‌ وباید متوکلین‌ بر او توکل‌نمایند.»

   برادران‌ یوسف‌ نزد او آمده‌ گفتند:اى‌ عزیز مصر!ما وخانواده‌ مان‌ دچار سختى‌ شده‌ایم‌ و سرمایه‌ ناچیزى‌ آورده‌ایم‌.به‌ ما پیمانه‌(خواربار)کامل‌ بده‌ و بر ما صدقه‌ببخش‌ که‌ خدا صدقه‌ دهندگان‌ را پاداش‌ مى‌ دهد.

  یوسف‌ آیا دانستید که‌ در حال‌ نادانى‌ با یوسف‌ وبرادرش‌ چه‌ کردید؟گفتند:توحقیقتا یوسفى‌ !گفت‌: منم‌ یوسف‌ و این‌ برادرم‌ است‌ که‌ خدا بر ما منت‌ نهاد که‌ هرکه‌تقوا پیشه‌ کند وصبر نماید خداوند مزد نیکوکاران‌ را ضایع‌نمى‌ کند.گفتند:بخداقسم‌!خدا تو را انتخاب‌ کرد وبر ما برترى‌ داد وبى‌ گمان‌ ما اشتباه‌کردیم‌.یوسف‌ جواب‌ داد که‌ امروز بر شما سرزنشى‌ نیست‌ .خدا شما را ببخشد که‌بخشنده‌ترین‌ بخشندگان‌ است‌.این‌ پیراهن‌ مرا برده‌ وبر پدر بیاندازید تا بینا شودسپس‌ همگى‌ نزد من‌ آئید.

  چون‌ کاروان‌ (برادران‌ یوسف‌به‌ سمت‌ کنعان‌) رفت‌ ،یعقوب‌ گفت‌:من‌ بوى‌ یوسف‌ را حس‌ مى‌ کنم‌ اگر مرا کم‌ خرد ندانید!گفتند بخدا قسم‌ تو هنوز در اندیشه‌باطل‌ گذشته‌ هستى‌ !اما چون‌ مژده‌ رسان‌ آمد وپیراهن‌ را روى‌ یعقوب‌ انداخت‌ ،اوبینا شد پس‌ گفت‌:به‌ شما نگفتم‌ که‌ من‌ چیزى‌ از خدا مى‌ دانم‌ که‌ شمانمى‌ دانید؟(برادران‌ یوسف‌)گفتند:اى‌ پدر!برایمان‌ از خدا طلب‌ آمرزش‌ کن‌ که‌ ماخطاکاریم‌!یعقوب‌ گفت‌:بزودى‌ از خدایم‌ براى‌ شما آمرزش‌ مى‌ خواهم‌ که‌ او بسى‌ آمرزنده‌ ومهربان‌ است‌.»



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » امیر نورمحمدزاده و غفور امیری ( جمعه 86/10/28 :: ساعت 10:3 صبح )

»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

سالار شهیدان
[عناوین آرشیوشده]