فجاءته احداهما تمشى على استحیاء قالت ان ابى یدعوک لیجزیک اجر ما سقیت لنا فلما جاءه و قص علیه القصص قال لا تخف نجوت من القوم الظلمین
ناگهان یکى از آن دو ( دختر ) به سراغ او آمد در حالى که با نهایت حیا گام بر مى داشت و گفت: پدرم از تو دعوت مى کند تا مزد سیراب کردن گوسفندان براى ما را به تو بپردازد هنگامى که موسى نزد او سرگذشت خود را شرح داده او گفت: نترس از قوم ظالم نجات یافتى ( سوره قصص/ 25 )
شرح ماجرا
حضرت موسى على نبینا و آله و علیه السلام بعد از اینکه به نهایت رشد و بلوغ جسمى خود رسید، مردى نیرومند و قوى هیکل شد. روزى ناگهان صداى کمک خواهى فردى مظلوم را شنید، به طرف صدا رفت و دید یکى از عمال فرعون در حال زور گویى به فرد مظلومى است. او نیز از موسى کمک خواست موسى نیز با آن شخص در گیر شد و در اثر مشتى که بر سینه ى او کوبید آن شخص مرد. به همین خاطر مجبور شد سرزمین مصر را ترک گفته و به مدین برود
این جوان پاکباز چندین روز در راه بود، راهى که هرگز از آن نرفته بود و با آن آشنایى نداشت. براى رفع گرسنگى از گیاهان بیابان و برگ درختان استفاده مى نمود و تنها به لطف پروردگار امیدوار بود و از اینکه از چنگ فرعونیان رهایى یافته خوشحال . کم کم دور نماى مدین در افق نمایان شد و موجى از آرامش در قلب او نشست. نزدیک شهر رسید، اجتماع گروهى نظر او را به خود جلب کرد. به زودى فهمید اینها شبان هایى هستند که براى آب دادن به گوسفندان خود اطراف چاه آب جمع شده اند. هنگامى که موسى در کنار چاه آب مدین قرار گرفت گروهى از مردم را در آنجا دید که چارپایان خود را سیراب مى کنند و در کنار آنها دو زن را دید که از گوسفندان خود مراقبت مى کنند، اما به چاه نزدیک نمى شوند. وضع این دختران با عفت که در گوشه اى ایستاده بودند و کسى به داد آنها نمى رسید و یک مشت شبان گردن کلفت تنها در فکر گوسفندان خود بودند و نوبت به دیگرى نمى دادند، نظر موسى را جلب کرد. نزدیک آن دو آمد و گفت: کار شما چیست؟ چرا پیش نمى روید و گوسفندان را سیراب نمى کنید؟
دختران در پاسخ او گفتند: ما گوسفندان خود را سیراب نمى کنیم تا چوپانان همگى حیوانات خود را آب دهند و خارج شوند و ما از باقیمانده ى آب استفاده مى کنیم و براى اینکه این سؤال براى موسى بى جواب نماند که چرا پدر این دختران عفیف آنها را به دنبال این کار مى فرستد ، افزودند: پدر ما پیرمرد شکسته و سالخورده مى باشد، نه خود او قادر است گوسفندان را آب دهد و نه برادرى داریم که این کار را انجام دهد، براى اینکه سربار مردم نباشیم، چاره اى جز این نیست که این کار را خودمان انجام دهیم
موسى از شنیدن این سخن، سخت ناراحت شد، چه بى انصاف مردمى هستند که فقط در فکر خویشند و کمترین حمایتى از مظلوم نمى کنند. جلو آمد، دلو سنگین را گرفت و در چاه افکند، دلوى که مى گویند چندین نفر مى بایست آن را از چاه بیرون مى کشیدند، با قدرت بازوان نیرومندش یک تنه از چاه بیرون آورد و گوسفندان آن دو را سیراب کرد،مى گویند: هنگامى که نزدیک آمد و جمعیت را کنار زد به آنها گفت: شما چه مردمى هستید که به غیر خودتان نمى اندیشید؟ جمعیت کنار رفتند و دلو را به او دادند و گفتند: بسم الله ! اگر مى توانى آب بکش! چرا که مى دانستند دلو به قدرى سنگین است که تنها با نیروى 10 نفر از چاه بیرون مى آید. آنها موسى را تنها گذاردند ولى موسى با اینکه خسته و گرسنه و ناراحت بود، نیروى ایمان به کمک او آمد و بر قدرت جسمیش افزود و با کشیدن یک دلو از چاه همه ى گوسفندان آن دو را سیراب کرد سپس به سایه روى آورد و به درگاه خدا عرض کرد .
فقال رب إنى لما أنزلت إلى من خیر فقیر
خدایا هر خیر و نیکى بر من فرستى من به آن نیازمندم
سوره قصص آیه24
موسى در حال استراحت بود ، دید یکى از آن دو دختر که با نهایت حیا گام بر مى داشت و پیدا بود که از سخن گفتن با یک جوان بیگانه شرم دارد به سراغ او آمد و تنها این جمله را گفت: پدرم از تو دعوت مى کند تا پاداش و مزد آبى را که از چاه براى گوسفندان ما کشیدى به تو بدهد