وقتى هود چهل ساله شد از طرف خداوند به عنوان پیامبر مأمور شد قومش را بهتوحید و پرستش خداى یکتا دعوت کند.
قوم هود سیزده قبیله بودند که نسبشان به عاد از نوادگان نوح بوده مى رسید.آنانمردمى ثروتمند و قوى هیکل و طویل العمر بودند.سرزمین آنان «احقاف»بین یمنوعربستان قرار داشت که از نظر پرآبى وحاصلخیزى در بین سرزمینهاى مجاور نظیرنداشت.قدرت بدنى آنان بحدى بود که مى نویسند قطعههاى بزرگ سنگ را از کوهمى کندند و بصورت پایه در زمین قرار داده وبر روى آنها خانه هایشان را بنامى نمودند.بلندى قامتشان را به نخل خرما تشبیه نموده و عمرهاى معمولى آنان رابین چهارصدسال وپانصدسال نوشتهاند.
اما این قدرت وعمر طولانى وثروت با عث غفلتشان شد وبه ظلم وطغیان وبتپرستى کشیده شدند.هود آنان را به توحید و تقوا دعوت نمود ولى عده کمى قبولنمودند وبقیه در کفر خود اصرار نموده تا عاقبت دچار عذاب شدند.خداوند بادى براى آنها فرستاد که به قدرى شدید بود که آن مردم قوى هیکل و بلند قامت را از جابر مى کند و چون نخل خرمائى که از بُن کنده باشند به این سو وآن سو پرتاپ مى کردو بر زمین مى افکند و هرچه سر راهش بود همه را هلاک و نابود نمود.
هود بعد از عذاب قومش در حضرموت زندگى مى کرد تا اینکه در سن هشتصدوهفت سالگى از دنیا رفت ودر همانجا مدفون شد.
وطبق قولى در قبرستان وادى السلام نجف دفن است.
به گوشه هایى از سخنان هود با مردم وجوابهاى آنان اشاره مى نمائیم:
«هود به قومش گفت:چرا تقوا ندارید؟من براى شما پیامبرى امینم.پس تقواداشته واز من پیروى کنید.من از شما مزد نمى خواهم زیرا مزد من فقط باخداست.آیا بیهوده در جاهاى بلند کاخ مى سازید؟و طورى خانهها را مى سازیدانگار همیشه جاوید هستید!وقتى هم که ناراحت مى شوید مانند ستمکاران حملهمى کنید!پس تقوا پیشه نموده و از من پیروى کنید.از خدایى بترسید که در چیزهایى که خود مى دانید شما را کمک کرد.به شما چهارپایان و فرزند و باغها و چشمههاداد.من مى ترسم دچار عذاب شوید. آنها گفتند: چه ما ر ا نصیحت کنى چه نکنى فرقى برایمان ندارد!این حرف تو دروغ پیشنیان است وما عذاب نخواهیم شد!»
«هود به قوم عاد گفت:اى قوم من!خدا را بپرستید که شما را جز او خدایى نیست آیا نمى پرهیزید؟کافران قومش گفتند ما تو را سفیه مى دانیم و گمان مى کنیمدروغگو باشى !گفت:اى قوم من!من سفیه نبوده بلکه رسول پروردگار عالمیانم.مندستورات خدا را به شما ابلاغ مى کنم و من خیرخواه امینى هستم.آیا تعجبمى کنید که خدا از زبان مردى از خودتان شما را پند دهد؟یادتان باشد که خدا شمارا بعد از قوم نوح بر زمین حاکم کردو به شما نیرومندى داد شاید رستگارشوید.گفتند آیا تو آمدهاى که تا ما فقط یک خدا را بپرستیم وخدایان اجداد خود رارها کنیم؟اگر راست مى گوئى آنچه وعده دادهاى (از عذاب)بیاور!
هود گفت فرود آمدن عذاب الهى بر شما حتمى شد.آیا با من در باره بتهائى که خودتان وپدرانتان مى پرستیدند مجادله مى کنید در حالى که خدا دلیلى بر خدابودن آنها نفرستاده است؟ پس منتظر باشید که من هم منتظر هستم.ما با رحمتمان او و کسانى را که با او بودند نجات داده و بنیاد کافران رابرانداختیم.
درباره اصحاب رسّ آمده است که آنان نزد درختى جمع شده وبرآن سجدهمى نمودند وقربانى برایش انجام مى دادندو دوازده شبانه روز آنجامى ماندند..ابلیس هم درخت را تکان داده واز داخل درخت با آنان حرف مى زدوآنان را بر بت پرستى خود استوارتر مى نمود.
خداوند براى هدایتشان،پیامبرى فرستاد ولى آنان لجاجت کرده وبا پیامبر مخالفتکردند وعاقبت اورا شهید نمودند.خداوند هم عذاب سختى برآنان فرستاد وهمگى آنها را نابود نمود.
عیسى از پیامبرانى است که نامش در قرآن کریم بسیار برده شده و در بیشتر آیاتى که ذکرى از او شده نامش با فضیلت و عظمت توأم گشته و بعنوان «عبدالله» و کلمهخدا و روح خدا و تأییدشده به روح القدس و سایر افتخارات مفتخر گشته است.
مادرش مریم دختر عمران یکى از زنان برتر عالم است که سورهاى در قرآن بناماو وجود دارد وخداوند از او مدح نموده است.
حضرت عیسى در بیت اللحم متولد شد و در سى سالگى نبوت خود را ظاهرکرد .با اینکه او براى تأیید تورات مبعوث شده بود ولى یهود با او مخالفت مى کردندتا اینکه توطئه دستگیرى او را طرح نمودند ولى خداوند عیسى را به آسمان بالا بردودرعوض یکنفر دیگرى که شبیه عیسى بود دستگیر کرده وبه صلیب آویختند.
حضرت عیسى در زمان ظهور امام عصر به زمین فرود آمده واز یاران امام عصرخواهد شد.
به سخنان او با حواریون توجه فرمائید:
«وقتى مریم با عیسى در بغل نزد مردم آمد.مردم گفتند اى خواهر هارون!نهپدر تو مرد بدى بود و نه مادرت بدکاره!پس مریم به کودکش اشاره کرد!مردمگفتند:چگونه با کودکى که در گهواره است سخن بگوئیم؟ناگاه عیسى گفت:من بندهخدا هستم.خدا به من کتاب داده و مرا پیامبر قرار داده است و مرا هرکجا باشم بابرکت کرده و سفارش به نماز وزکات تا زنده هستم کرده است.وسفارش به نیکى بهمادرم کرده و مرا ستمکار بدبخت قرار نداده است.وسلام بر من روزى که به دنیاآمدم و روزى که مى میرم و روزى که محشور مى شوم.»
«عیسى از مردم پرسید چه کسى مرا در راه خدا یارى مى کند؟حواریون گفتندکه ما یاوران خدائیم وبه خدا ایمان داریم»
در حالات حضرت عیسى (ع)مى نویسند،که او دونفر را براى تبلیغ به شهرانطاکیه فرستاد تا حاکم ومردم آن شهر را به خداشناسى دعوت کنندوبت پرستى راکنار بگذارند.وقتى آن دو نفر نزد حاکم شهر رفتند وهدف خود را بیاننمودند،سلطان ناراحت شد ودستور داد تا آنها را در بتخانه زندانى کنند.حضرتعیسى (ع)بعد از این حادثه،وصى خود شمعون بن صفا را به انطاکیهفرستاد.شمعون نزد سلطان رفت.حاکم از او پرسید کیستى ؟گفت من مردى خیرخواه هستم که شنیدهام شما مردى خیرخواه هستید!آمدهام تا همدین شمابشوم.حاکم اورا پذیرفت وشمعون با حاکم دوست شد تا اینکه روزى شمعون باحاکم وجمعى از وزراءبه بتخانه رفتند.همه به سجده افتادند.شمعون هم به سجدهافتاد.آن دو نفر زندانى خواستند خود را به شمعون معرفى کنند ولى شمعون آنها رامتوجه کرد تا در فرصت مناسب آنها را آزاد نماید.شمعون از حاکم پرسید،اینهاخادم بتخانه هستند؟حاکم گفت خیر اینها آمده بودند تا مارا خداشناس کنند.منهمآنها را زندانى کردم.شمعون گفت مگر غیر از خداى شما،خداى دیگرى همهست؟گفت نمى دانم ولى اینها مى گویند هست.شمعون گفت خوب است از اینهادلیل براى ادعایشان بخواهیم.حاکم قبول کرد وشمعون از آنها پرسید خداى شماچکار مى کند؟گفتند خداى ما کور را شفا مى دهد.شمعون گفت بتهاى ماهم شفامى دهند.حاکم درگوش شمعون گفت گمان نمى کنم بتهاى ما شفا بدهند.شمعونگفت شما کارت نباشد این مطلب را بمن واگذارید.سپس بدستور شمعون کور را بهبتخانه آوردند.شمعون به سجده رفت ودر سجده در دل گفت:خدایا!مقصود منتوئى که احد هستى .خدایا این کور را شفابده!ناگاه کور بینا شد.سلطلت از کرامتشمعون خوشحال شدزیرا مى دانست بتها نمى توانند شفا بدهند.شمعون از آنهاپرسید خداى شما دیگر چه مى کند؟گفتند مرده را زنده مى نماید.شمعون گفت خداما هم مرده را زنده مى کند.سلطان گفت آبروى ما مى رود.شمعون گفت بیایید سرقبر پسر سلطان برویم اگر خداى شما اورا زنده کرد ما به خداى شما ایمانمى آوریم.همگى سر قبر پسر سلطان رفتند وآندونفر مبلغ دعا کردند.ناگاه پسرسلطان زنده شد.در این موقع بود که طبق شرط ،سلطان ووزرا وهمگى ایمانآوردند.ومردم شهر هم همگى ایمان آوردند.
آن حضرت در زمان نمرود که در عجم به کیکاوس معروف بود،زندگى مى کرد.نمرود مردى باقوت وحشمت بود.سپاه بسیار داشت ودر سرزمین بابل آنزمان وکوفه زمان ما حکومت مى کرد.چهارصد صندلى طلا داشت که برروى هریکجادوگرى نشسته وجادو مى نمود.او یکشب در خواب دید که ستارهاى در افقپدیدار شد ونورش بر نورخورشید غلبه نمود.نمرود وحشت زده از خواب بیدار شدو جادوگران را احضار نموده وتعبیر خواب خود را از آنان جویا شد.گفتند طفلى دراین سال متولد مى شود که سلطنت تو بدست او نابود مى شود.وهنوز آن طفل ازصلب پدر به رحم مادر منتقل نشده است.
ادامه مطلب...
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » امیر نورمحمدزاده و غفور امیری ( جمعه 86/10/28 :: ساعت 9:53 صبح )
مفسر معروف اهل تسنن ثعلبی می گوید: هنگامی که پیغمبر اسلام تصمیم گرفت مهاجرت کند، برای ادای دین های خود و تحویل دادن امانت هایی که نزد او بود علی علیه السلام را به جای خویش قرار داد و شب هنگام که می خواست به سوی غار ثور برود و مشرکان اطراف خانه را برای حمله به او محاصره کرده بودند، از علی علیه السلام خواست تا در بستر او بخوابد و پارچه ی سبز رنگی (برد حضرمی ) که مخصوص خود پیامبر صلی الله و علیه و آله بود روی خویش بکشد، در این هنگام خداوند به جبرئیل و میکائیل وحی فرستاد که من بین شما برادری ایجاد کردم و عمر یکی از شما را طولانی تر قرار دادم،کدام یک از شما حاضر است ایثار به نفس کند و زندگی دیگری را بر خود مقدم دارد؟ هیچکدام حاضر نشدند، به آنها وحی شد اکنون علی علیه السلام در بستر پیامبر من خوابیده و آماده شده جان خویش را فدای او سازد، به زمین بروید و حافظ و نگهبان او باشید .
ادامه مطلب...
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » امیر نورمحمدزاده و غفور امیری ( جمعه 86/10/28 :: ساعت 9:51 صبح )